أسألک الرحیلا
خواهش می کنم برو!
لنفترق قلیلا
بگذار مدتی دورازهم باشیم
لخیر هذا الحب یا حبیبی
دلبرم..این برای عشق مان بهتر است
وخیرنا
و به خیر و صلاح ماست….
بگذار مدتی ازهم دور و جدا باشیم
لأننی أرید أن تزید فی محبتی
چرا که می خواهم عشقت بیش ازاین باشد
أرید أن تکرهنی قلیلا
و کمی هم از من بدت بیاید!
بحق ما لدینا
قسمت می دهم به آنچه که داریم..
من ذکرٍ غالیهٍ کانت على کلینا
از خاطرات پر بهایمان و..
بحق حبٍ رائعٍ
عشق شگفتی آور مان..(همان که)
ما زال منقوشاً على فمینا
مُهرشهنوزبردهانمان هست
ما زال محفوراً على یدینا
و هنوز،اثرش بردستان مان حک شده است
بحق ما کتبته.. إلی من رسائل
قسم به نامه هایی که برایم نوشتی..
ووجهک المزروع مثل وردهٍ فی داخلی
و به رویت که درونم چون گل روییده..
وحبک الباقی على شعری على أناملی
و به عشقت که اثرش برموهایم وسرانگشتانم
باقی مانده!
بحق ذکریاتنا
به خاطرات مانقسم
وحزننا الجمیل وابتسامنا
وبه اندوه و لبخند زیبامان
وحبنا الذی غدا أکبر من کلامنا
و به عشقی که در آینده
از سخنانمان فراترخواهد رفت
أکبر من شفاهنا
وازآنی که به هم می گفتیم بزرگترخواهد شد!..
بحق أحلى قصه للحب فی حیاتنا
به شیرین ترین داستان عاشقانه ی
زندگی مان قسم
خواهش می کنم برو!
لنفترق أحبابا
بگذاریاران از هم دور و جدا باشند..
فالطیر فی کل موسمٍ
دلبرم (مگر نمی بینی) پرنده هر زمستان..
تفارق الهضابا
پرمی کشد ازکوه و دشت ؟..
والشمس یا حبیبی
و خورشید…
تکون أحلى عندما تحاول الغیابا
هنگام غروب زیباتربه نظر می آید؟!
کن فی حیاتی الشک والعذابا
در زندگی ام (چیزی باش) بین شک و عذاب!
کن مرهً أسطورهً
یک بار اسطوره باش..
کن مرهً سرابا
و بار دیگر سراب!..
وکن سؤالاً فی فمی
و سوالی در دهانم باش
لا یعرف الجوابا
که برایش ندارم جواب!
من أجل حبٍ رائعٍ
به خاطر عشق شگفت آور مان
یسکن منا القلب والأهدابا
که لانه کرده است در دلها و مژگان مان!
وکی أکون دائماً جمیلهً
برای اینکه زیبا و جاودان بماند
و کی تکون أکثر اقترابا
و ما را نزدیک ترکند به هم
أسألک الذهابا
خواهش می کنم برو!..
لنفترق.. ونحن عاشقان
بگذار دور از هم باشیم اما عاشق!..
لنفترق برغم کل الحب والحنان
بگذار با تمام عشق و مِهری
که به هم داریم دورازهم باشیم
فمن خلال الدمع یا حبیبی
چرا که عزیزم
أرید أن ترانی
دلم می خواهد از میان اشکت ببینی ام!
ومن خلال النار والدخان
أرید أن ترانی
و ببینی ام از بین آتش و دود!..
لنحترق.. لنبک یا حبیبی
دلبرم.. بگذار تا بسوزیم…بگذار تا بگرییم
فقد نسینا
چراکه مدتهاست از یاد برده ایم
نعمه البکاء من زمان
نعمت گریه کردن را!
لنفترق
بگذار دور باشیم..
کی لا یصیر حبنا اعتیادا
تا عشق مان عادت
وشوقنا رمادا
اشتیاق مان خاکستر
وتذبل الأزهار فی الأوانی
و گلهای گلدانمان پژمرده نشود!..
کن مطمئن النفس یا صغیری
دلبرکم..مطمئن باش
فلم یزل حبک ملء العین والضمیر عشقت چشم و دلم را پر کرده
ولم أزل مأخوذهً بحبک الکبیر
و هنوز گرفتارعشق بزرگ توام!
ولم أزل أحلم أن تکون لی
و رویایم این است…مال من باشی..
یا فارسی أنت ویا أمیری
ای تک سوار و شاهزاده ی من!
لکننی.. لکننی
اما…اما…
أخاف من عاطفتی
از عاطفه ام می ترسم
أخاف من شعوری
از احساسم!
أخاف أن نسأم من أشواقنا
می ترسم (روزی) اشتیاقمان بیزاری بیاورد!
أخاف من وصالنا
از به هم رسیدنمان می ترسم..
أخاف من عناقنا
از هم آغوشی مان می ترسم..
فباسم حبٍ رائعٍ
پس به نام عشق شگفت آورمان
أزهر کالربیع فی أعماقنا
که همچو بهار درونمان شکوفه کرده است..
أضاء مثل الشمس فی أحداقنا
و چون خورشید برچشمانمان می تابد
وباسم أحلى قصهٍ للحب فی زماننا و به نام شیرین ترین داستان عاشقانه ی زمانه ی ما
خواهش می کنم برو!..
حتى یظل حبنا جمیلا
برای اینکه همچنان عشقمان زیبا بماند..
حتى یکون عمره طویلا
برای اینکه پایدار باشد..
أسألک الرحیلا
از تو خواهش می کنم برو!…. .