ممنوعهٌ أنتِ ..
تو ممنوع هستی
من الدخول یا حبیبتی علیّ
از ورود به حضور من، محبوب من
ممنوعه أن تجلسی أو تهمسی
ممنوع هستی که بنشینی یا نجوا کنی
أو تترکی یدیکِ فی یدیّ
یا این که دست هایت را در دستهایم بگذاری
ممنوعه أن تحملی دمیه أحضنها
تو ممنوع هستی که عروسکی که بغل کرده ام را برایم جابه جا کنی
أو تقرئی لی قصه الأقزام
یا این که قصه کوتوله ها
والأمیره الحسناء والجنّیه
و شاهزاده زیبارو و پری را برایم بخوانی
أغطیتی بیضاء
لباس های من سفید است
والوقت والساعات والأیام
و زمان و ساعات و روزها
کلها بــیــضاء
همه سفید هستند
فهل من الممکن یا حبیبتی
پس آیا ممکن است محبوب من
أن تضعی شیئاً من الأحمر
که چیز سرخی را
فوق الشفتی الملساء
بر روی لب های نرم من بگذاری
أطلب أقلاماً فلا یعطوننی أقلام
مداد می خواهم، ولی کسی مدادی به من نمی دهد
أطلب أیامی التی لیس لها أیام
روزهای گذشته ام را درخواست می کنم که از بین رفته اند
أسألهم برشامهً تدخلنی
از آن ها، قرصی می خواهم
فی عالم الأحلام
که مرا به دنیای رویاها وارد کند
حتى حبوب النوم قد تعودت مثلی
حتی قرص های خواب هم مثل من عادت کردند
على الصحو فلا تنام
به بیداری، پس خوابشان نمی برد
أن جئتنی زائره فحاولی أن تلبسی
اگه به زیارت من می آیی پس تلاش کن که به تن داشته باشی
العقود والخواتم الغریبه الأحجار
دستبندها و انگشترانی با سنگ نگین هایی عجیب
و حاولی أن تلبسی
و تلاش کن بپوشی
الغابات و الأشجار
جنگل ها و درختان را
ما یفعل المشتاق یا حبیبتی ؟؟
محبوب من، مشتاق چه گلی باید به سر خود بزند؟
فی هذه الزنزانه الفردیه
در این زندان انفرادی
وبیننا الأبواب والحراس
در حالی که بین ما درها و نگهبان های بسیار است
والأوامر العرفیه
و مسائل عرفی هم بر سر راهمان است
ما یفعله المشتاق للحب؟؟
مشتاق برای عشق چه باید بکند؟
وللعزف على الأنامل العاجیه
و برای نواختن بر سرانگشتان عاجی
والقلب لا یزال فی الإقامه الجبریه
در حالی که قلب در سکونت اجباری باقی مانده است
آه آه .. لا تشعری بالذنب یا صغیرتی
آه آه، احساس گناه نکن کوچولوی من
فأن کل امرأه أحببتها
چرا که هر زنی که دوستش داشتم
قد أورثتنی ذبحهً فی القلب
برای من زخمی در قلبم به یادگار گذاشت